چه روز و شبهای سختی گذشت! به شما به خاطر دل دردی که داشتی از این داروی گیاهی دادیم و شما خیلی خواب آلود شدی و از ساعت 11 شب خوابیدی تا فردا ساعت 5-6 عصر و من کلی نگران شدم و همون شب هم جشن تولد عمو فرهاد بود و ما شما رو بردیم بیمارستان مادر و کودک و دکتر گفت که باید یه سری آزمایشهایی انجام بشه سرم تزریق کنیم ...وقتی که پرستار می خواست رگ شما رو پیدا کنه ..خیلی اذیت شدی و من بیشتر..الهی بمیرم بابایی یالا سرت بود و اونم رنگش مثل گچ سفید شده بود .....خیلی وحشت ناک بود ...اما خدارو شکر همه ی فاکتورهای آزمایشت خوب بودند و ما زود تر از تصور به خونه برگشتیم ..و الان خوبی خدارو شکر ..و این مهمه ..اهان راستی ما ی...